.: پرنــــــده :.

وبلاگ ادبی-زمین برای من تنگ بود...پر زدم شاید آسمان همدم خستگی هایم شود.

.: پرنــــــده :.

وبلاگ ادبی-زمین برای من تنگ بود...پر زدم شاید آسمان همدم خستگی هایم شود.

بُهت

می گذرم از میان رهگذران ، مات

می نگرم در نگاه رهگذران ، کور

این همه اندوه در وجودم و من ، لال

این همه غوغاست در کنارم و من دور !

 

 

دیگر در قلب من ، نه عشق ، نه احساس

دیگر در جان من ، نه شور ، نه فریاد

دشتم ، اما در او نه ناله ی مجنون !

کوهم ، اما در او نه تیشه ی فرهاد !

 

هیچ نه انگیزه ای ، که هیچم ، پوچم !

هیچ نه اندیشه ای ، که سنگم ، چوبم !
همسفر قصه های تلخ غریبم.

رهگذر کوچه های تنگ غروبم.

 

آن همه خورشید ها که در من می سوخت ،
چشمه ی اندوه شد ز چشم ترم ریخت !
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه ،

آه ! که آوار غم شد و به سرم ریخت !

 

زورق سرگشته ام که در دل امواج

هیچ نبیند ، نه ناخدا ، نه خدا را

موج ملالم که در سکوت و سیاهی

می کشم این جان از امید جدا را

 

 

می گذرم از میان رهگذران ، مات

می شمرم میله های پنجره ها را.

می نگرم در نگاه رهگذران ، کور

می شنوم قیل و قال زنجره ها را.

 

بهت!