می گذرم از میان رهگذران ، مات
می نگرم در نگاه رهگذران ، کور
این همه اندوه در وجودم و من ، لال
این همه غوغاست در کنارم و من دور !
دیگر در قلب من ، نه عشق ، نه احساس
دیگر در جان من ، نه شور ، نه فریاد
دشتم ، اما در او نه ناله ی مجنون !
کوهم ، اما در او نه تیشه ی فرهاد !
هیچ نه انگیزه ای ، که هیچم ، پوچم !
هیچ نه اندیشه ای ، که سنگم ، چوبم !
همسفر قصه های تلخ غریبم.
رهگذر کوچه های تنگ غروبم.
آن همه خورشید ها که در من می سوخت ،
چشمه ی اندوه شد ز چشم ترم ریخت !
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه ،
آه ! که آوار غم شد و به سرم ریخت !
زورق سرگشته ام که در دل امواج
هیچ نبیند ، نه ناخدا ، نه خدا را
موج ملالم که در سکوت و سیاهی
می کشم این جان از امید جدا را
می گذرم از میان رهگذران ، مات
می شمرم میله های پنجره ها را.
می نگرم در نگاه رهگذران ، کور
می شنوم قیل و قال زنجره ها را.