خیلیها مث من و تو شاید یه قدم، شاید یه سقف، شاید یه دنیا اونورتر، امشب نون تو آب زدن و خوردن. تو، صدای خرد شدن نون و زیر دندوناشون شنیدی؟ یا سرت تو لاک روزمرگی و دو دو تا چار تای زندگیت بود؟
دیدی امروز یه پسر بچه شایدم یه دخترک پابرهنه، با هر آدامسی که می فروخت چطور تو چشای قرمز چراغ راهنما زل می زد و التماسش می کرد که دیگه سبز نشه؟
دیدی امشب یکی که اسمشو گذاشتن پدر چطور همه نداشته هاشو بغض کرد و غرورشو جلو بچه هاش نشکست؟
دیدی اون مادر ماتم زده با چه امیدی همه ی قرصای رنگارنگشو رو صفحه ی نقاشی دخترش کشید تا مبادا همکلاسیهاش مداد رنگیاشونو به رخ حوض رنگ و رو رفته ی دخترش بکشن ؟
نه ندیدی! تو هم چشاتو مث من بستی و نخواستی ببینی. تو هم خودتو زده بودی به فراموشی. یه چیزی به اسم انسانیت رو دوش هممون از همون لحظهای که دورو برمونو دیدیم و دم نزدیم داره سنگینی میکنه. من طاقت این بار رو ندارم!
اومدم اگه شما تونستین با دوزار رنگ کردن کاسه ی یه کارتون خواب این بار رو سبک کنین. منم کمک کنین، بهم یاد بدین چطور میشه با زدن دو تا صفر از گوشه ی یه تراول پونصد هزار تومنی یا نه یه صد تومنی ناقابل، خنده رو رو لب اون کاسه ی همیشه منزوی نشوند؟
|