نمی خواهم ...نمی خواهم ...

نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟
کجا باید صدا سر داد ؟
در زیر کدامین آسمان،
روی کدامین کوه ؟
که در ذرات هستی ره برد طوفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد !
کجا باید صدا سر داد ؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر، آسمان کور است

نمی خواهم بمیرم با که باید گفت ؟
اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون واگر والا
من این دنیای فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم .
به دوشم گر چه بار غم توان فرساست
وجودم گر چه گرد آلود سختی هاست
نمی خواهم از اینجا دست بردارم !
تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است.
دلم با صد هزاران رشته با این خلق
با این مهر، با این ماه
با این خاک ... با این آب...
پیوسته است.

مراد دل از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست
توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست

جهان بیمار و رنجور است .
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست
اگر دردی ز جانش بر ندارم ناجوانمردی است
نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم ، بیافروزم
خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیش پای فرداهای بهتر گل بر افشانم
چه فردائی، چه دنیائی !!
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...

نمی خواهم بمیرم ای خدا !
ای آسمان !
ای شب !
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است ؟