یه گوشه ی خلوت کنج تنهایی خودش نشسته بود و به یه نقطه ی دور _خیلی دور_زل زده بود...انگار منتظر کسی بود و یا اینکه فکر می کرد کسی منتظرشه.وقتی تو منظره ی جلوی چشماش هیچ تغییری ندید چشماشو از اون نقطه ی دور گرفت و به خودش نگاه کرد. درست مثل کسایی که انگار خودشونو نمی شناسن انگار به یه غریبه نگاه می کرد .دستاشو آورد جلو و بهشون چشم دوخت.یه آه از ته دل کشید و دستاشو انداخت پایین ،اشک توی چشماش جمع شد ...چقدر از خودش فاصله داشت!شاید اونقدر که هیچوقت به خوش نمی رسید.سرشو آورد پایین و به پاهاش نگاه کرد.لبخند تلخی رو لباش نشست..."اینا همون پاهایین که می خواستن تا ته دنیا برن و بلاخره خوشبختی رو پیدا کنن"چقدر به نظرش مضحک بود ،اینو میشد خیلی راحت از نگاهش فهمید.دوباره یه آه عمیق کشید و کمی سرشو چرخوند به این طرف و اون طرف نگاهی کرد و بعد نگاهش با نگاه من گره خورد.چقدر غم توی چشماش بود.یه چیز ی تو نگاش بود که انگار اگه تا قیامت هم گریه می کرد شسته نمی شدن.دقیق تر بهم نگاه کرد انگار تازه داشت یادش می اومد که کیه...یه دستی به صورتش کشید و بعد یه دفعه یادش اومد که داره به تصویر توی آینه نگاه می کنه... حالا سالهاست که من و اون تو این اتاق ،کنج تنهایی اون با هم می شینیم و من همیشه نگاش می کنم بدون اینکه اون بفهمه...تو این چند سال هیچوقت نتونستم بفهمم منتظر کیه...شاید خودشم نمی دونه،فقط هر از گاهی بهم نگاهی می اندازه و بعد دوباره به اون نقطه ی غریب خیره میشه منم به اون نقطه نگاه می کنم...شاید کسی رو پیدا کردم!. |