من بازگشته ام
از شعر
از سرود
من از مرداب واژه های منظّم بازگشته ام
تا ترا در غروبی سحر آمیز
بر انبوه کاغذ پاره ها در آغوش کشم
و تو
وجدانی ترین شعر زمان را
در چشمان من خواهی خواند
و خوب میدانم که
چلّه نشینانِ بزرگ
هرگز این جوانِ بیشرم را
که اینگونه وقیح
ترا به هم آغوشی خویش فرا می خواند
نخواهند بخشید .
زمین دیگر جایی برای ما ندارد
پرواز را هم فراموش کن....
کنج آسمان سربی ما
هیچ پرنده ای پر نمی زند.
از انتهای شب تا چشمهای مرا فاصله ها فراگرفته اند...
زندگی را خط بزن ...
کسی نمی داند چه می گذرد
نمی داند در دفتر زندگی من چه میگذرد
جز یاسهای دست تو
جز سنگ فرشهای خانه دوست
کس چه میداند که با من چه میگذرد
کس چه میداند
که صدای ناله قلبم از سوی کیست
که صدای زنجیر درهای بسته از آن کیست
هیچ کس نخواهد دانست
که سراب زندگی چیست
جز من که سراب را می بینم ,می فهمم
چون سراب را در نگاه تو ,در عشق تو دیدم و فهمیدم .
پرنده برگشت
تنها...
با بال خودش گرچه شکسته
و تو آسمون خودش گرچه ابریه...
قوت قلبش باشین
اگر پرش شکسته ست... دلش به شما خوشه که همیشه هم پروازش بودین ...
می دونه هنوزم حضورتون نفس پروازشه.
پس تنهاش نذارین.
فقط یه مدت کوتاه فرصت می خوام تا بار سفر رو جمع و جور کنم .بار و بنه رو بردارم و بیام دوباره تو قلبای مهربونتون.قول میدم محبت همه تونو جبران کنم.شمایی که تو این مدت هیچوقت تنهام نذاشتین.
منتظرم باشین.
در بهار این کوچه
چه قدر گم شده باشم و
پیدا نشده باشم خوب است؟
در پاییز این خیابان
چه قدر نتوانسته باشم
آرزوهایم را از باد پس بگیرم
خوب است؟
و چه قدر شعرهایم را
در این خانه
_همین خانه _
پای همین خرمالوها
چال کرده باشم، خوب است؟
به گمانم
می شد فقیرترین باغ ها را
دوبار و هر بار هفت پاییز
با آنان
چراغانی کرد
و بیش از این و
شاید
آنقدر خیلی بیش از این
که می شد جرات کرد و با آن
به اجرای دیگری از لبخند تو
اندیشید.
خلوتم را نشکن
شاید این خلوت من کوچ کند
به شب پروانه
به صدای نفس شهنامه
به طلوع اخرین افسانه
و غروبی که در ان
نقش دیوانگی یک عاشق
بر سر دیواری پیدا شد.
خلوتم را نشکن
خلوتم بس دور است
ز هوای دل معشوق سهند
خلوتم راه درازی ست میان من و تو
خلوتم مروارید است به دست صیاد
خلوتم تیر وکمانی ست به دست ارش
خلوتم راه رسیدن به خداست
خلوتم را نشکن...
یک روز خورشید
هر قدر خنده های شکوفا ریخت
گلهای شمعدانی
گلهای یاس
و قلب من
نشکفتند....
برای فروغ
یک روز بارانی پاییزی
رفتم که قلب برگهای زرد را
زیر پا له کنم
اما دلم نیامد
مثل تو باشم
کاش هیچ گاه
برگ بودن را تجربه نمی کردم...
یه روز که آسمون دلش گرفت و بارونی شد
برو زیر بارون وایسا...
هر چند تا قطره ی بارون که تونستی بگیری همون قدر تو منو دوسم داری
و هر چند تا قطره ای که نتونستی بگیری همون قدره که من دوستت دارم...
خیلیها مث من و تو شاید یه قدم، شاید یه سقف، شاید یه دنیا اونورتر، امشب نون تو آب زدن و خوردن. تو، صدای خرد شدن نون و زیر دندوناشون شنیدی؟ یا سرت تو لاک روزمرگی و دو دو تا چار تای زندگیت بود؟
دیدی امروز یه پسر بچه شایدم یه دخترک پابرهنه، با هر آدامسی که می فروخت چطور تو چشای قرمز چراغ راهنما زل می زد و التماسش می کرد که دیگه سبز نشه؟
دیدی امشب یکی که اسمشو گذاشتن پدر چطور همه نداشته هاشو بغض کرد و غرورشو جلو بچه هاش نشکست؟
دیدی اون مادر ماتم زده با چه امیدی همه ی قرصای رنگارنگشو رو صفحه ی نقاشی دخترش کشید تا مبادا همکلاسیهاش مداد رنگیاشونو به رخ حوض رنگ و رو رفته ی دخترش بکشن ؟
نه ندیدی! تو هم چشاتو مث من بستی و نخواستی ببینی. تو هم خودتو زده بودی به فراموشی. یه چیزی به اسم انسانیت رو دوش هممون از همون لحظهای که دورو برمونو دیدیم و دم نزدیم داره سنگینی میکنه. من طاقت این بار رو ندارم!
اومدم اگه شما تونستین با دوزار رنگ کردن کاسه ی یه کارتون خواب این بار رو سبک کنین. منم کمک کنین، بهم یاد بدین چطور میشه با زدن دو تا صفر از گوشه ی یه تراول پونصد هزار تومنی یا نه یه صد تومنی ناقابل، خنده رو رو لب اون کاسه ی همیشه منزوی نشوند؟