کاش گوشی داشتم برای شنیدن ،
تا حرفهایم را به دور از برداشتهای شما می گفتم .
کاش چشمی داشتم که به دور از هر نیازی ساعتها به تماشایش می نشستم ،
« می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب ... »
نمی دانم ، انگار نیاز به سفری دیگر دارم ،
سفر به خویشتن خویش ،
دور از تمام دلبستگیهایم ،
کتابهایم و هر چه جز تصرف وجودم کار دیگری نمی کند .
فرصتی نمانده است ...
کتاب کودکی ام را برگ برگ خواندم
کتاب جوانی ام را فصل فصل
یادم باشد دیوانگی ام را سطر سطر بخوانم
شاید چند برگی بیشتر نمانده نباشد ، نمی دانم ...
می خواهم رها از هر چیز بروم به دور دست
آنجا که نام از چهره ام پرواز می گیرد ،
آنجا که دیگر درد پایه های جاودانگی را به لرزه در نمی آورد ،
آنجا که زمان بی رحمانه بر تو هجوم نمی آورد ،
و دیگر فرمانبر ساعتها نیستی
قشنگ بود
سلام ...خسته نباشید.
به من هم سر بزن خوشحال می شم
سلام امیدوارم همیشه موفق باشی از این که به من هم سر زدی ممنونم
باز هم از این کارها بکن
انگار سخته با تو ارتباط برقرار کردن . اینو از نوشته های بقیه فهمیدم ولی هنوز یه کمی جا هست برای خوب بودن .
اگه دوست داشتی جواب بده . اگه ندادی مهم نیست