.: پرنــــــده :.

وبلاگ ادبی-زمین برای من تنگ بود...پر زدم شاید آسمان همدم خستگی هایم شود.

.: پرنــــــده :.

وبلاگ ادبی-زمین برای من تنگ بود...پر زدم شاید آسمان همدم خستگی هایم شود.

گم شده ایم

 

 

 

 

می خواهم شعری را بخاطر آورم ،

  که نه ...

             شعری ... سطری ...  تصویری را ،

  که نه ...

              نقطه ای ...  رنگی ...  آوازی را ... 

  که نه ...

              نتی ...  هجائی ...

                                       هر آن چه مرا به یادم آورد .

  نه این که هستم ...

                             آنکه بودم ! 

 

  من در جائی که انتظارش را نداری

  در اندیشه و با خیال دوباره یافتنت 

                                               منتظر ایستاده ام .

  آنکه بودی

                نه این که هستی ...

 

  در این میان چیزی سخت فراموش شد :

  « باید که عاشق باشیم ،

  وگرنه به هر چشم که در ما بنگرند ، پریشان حالی بیش نیستیم. »


  ساده بگویم 

  گم شده ای ... 

                       گم شده ام ...

باور کن

 

 بعد از تو از کدام دریچه

                        آسمان را به تماشا بنشینم

 و با کدام واژه عشق را معنا کنم

 بی تو

همه ی فصلها خاکستری

و همه ی ستاره ها خاموشند

کیفر شکستن دل من چند جاده غربت

و چند آسمان تنهایی است

باور کن

من هنوز هم

به قداست چشمان تو ایمان دارم.

این بار با پیش گفتار ...

 

 ..:: پیش گفتار گلایه آمیز  ::..

 

 

«گوگل قلب شما ... »

 

چند روز پیش داشتم تو گوگل گشت و گذار می کردم که یه دفعه خواستم ببینم بعد از 4-5 ماه غیبت از اول به چندم رسیدم.

حدسم می گفت نهایتا سوم اما .... چشمتون روز بد نبینه !!!

دیدم 4ماه غیبت من و رسونده به ششم !!! به جون خودم اینقدر اعصابم به هم ریخت که نگو و نپرس...

نه اینکه بخوام بگم من آخرشم ها ، نه ...

 فکر کردم این که گوگل خودمونه ...

تو ا ین مدت که نبودم نکنه تو گوگل قلب شما هم رفته باشم پائین؟

 

 

 

دلم بدجوری گرفت ... به وبلاگ اکثر دوستان که سر زدم لینک منو برداشته بودن و بعضی ها هم که اصلا یادشون نبود من کی هستم؟

این مواقع که پیش می اومد از خدا می خواستم کاش پر و بال پرنده واقعا می شکست اما هیچ وقت از یاد اونایی که دوسشون داشت نمی رفت...

این دنیای ماشینی پر از دود و دروغ ، قلبای همه رو اونقدر گرفتار کرده که باید هوای خودتو داشته باشی غیبتت طولانی نشه .

چون ممکنه دیگه هیچ وقت امکان حضور پیدا نکنی ... !

 

 


 

..:: پست اصلی ::..

 

 

 

 « مثل آفتاب »

 

دیگران را بگذار

دل به آفتاب بسپار

ببین چگونه هر بامداد

                        صبور و سربلند

از پشت شانه های خاکستری صبح

                                   بالا می آید

و ستارگان  همه شرمنده می شوند

                              خاموش می شوند

 

دیگران را بگذار

            دل به آفتاب بسپار...

نمی خواهم ...نمی خواهم ...

نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟
کجا باید صدا سر داد ؟
در زیر کدامین آسمان،
روی کدامین کوه ؟
که در ذرات هستی ره برد طوفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد !
کجا باید صدا سر داد ؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر، آسمان کور است

نمی خواهم بمیرم با که باید گفت ؟
اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون واگر والا
من این دنیای فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم .
به دوشم گر چه بار غم توان فرساست
وجودم گر چه گرد آلود سختی هاست
نمی خواهم از اینجا دست بردارم !
تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است.
دلم با صد هزاران رشته با این خلق
با این مهر، با این ماه
با این خاک ... با این آب...
پیوسته است.

مراد دل از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست
توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست

جهان بیمار و رنجور است .
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست
اگر دردی ز جانش بر ندارم ناجوانمردی است
نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم ، بیافروزم
خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیش پای فرداهای بهتر گل بر افشانم
چه فردائی، چه دنیائی !!
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...

نمی خواهم بمیرم ای خدا !
ای آسمان !
ای شب !
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است ؟