.: پرنــــــده :.

وبلاگ ادبی-زمین برای من تنگ بود...پر زدم شاید آسمان همدم خستگی هایم شود.

.: پرنــــــده :.

وبلاگ ادبی-زمین برای من تنگ بود...پر زدم شاید آسمان همدم خستگی هایم شود.

کسی به من نگفته بود...

کسی به من نگفته بود راه شب از کدام طرف است
و من چه می دانستم
که اشک های لجباز را
به دست کدام نوازش باید بسپارم
و تو که کودکانه به گونه های ترم زل زده بودی بگو
خورشید را از کجا باید پیدا کنم
 تو که برای چشمان درشت التماس من
منظره ای خرد کشیدی بگو
خورشید را از کجا باید پیدا کنم
کسی به من نگفته بود راه شب از کدام طرف است
و من از کجا باید می دانستم
که گلهای حضورم دارند پرپر می شوند
و تو...
تو که به نبودنم می خندیدی بگو
 خورشید را از کجا باید پیدا کنم
تو که پشت پنجره های دیروز گم شده بودی بگو
خورشید را از کجا باید پیدا کنم
کسی به من نگفته بود راه شب از کدام طرف است
و آن وقت که آیینه شکست حجم تنهایی من نصف شد
و من  چگونه باید می دانستم
که تصویر توی آینه همه دروغ بود
و تو که از توی آینه به من نگاه می کردی بگو
خورشید را از کجا باید پیدا کنم
من خودکشی آینه را دیدم
و تو
تو که هزار تکه شدی بگو
خورشید را از کجا باید پیدا کنم....


 

تجربه!!!

یک روز بارانی پاییزی


رفتم که قلب برگهای زرد را

           
زیر پا له کنم         


اما دلم نیامد

 
      
مثل تو باشم    


کاش هیچ گاه

 
برگ بودن را تجربه نمی کردم...


ببین چقدر دوستت دارم...

یه روز که آسمون دلش گرفت و بارونی شد

برو زیر بارون وایسا...

هر چند تا قطره ی بارون که تونستی بگیری همون قدر تو منو دوسم داری

و هر چند تا قطره ای که نتونستی بگیری همون قدره که  من دوستت دارم...

دیدی؟

خیلیها مث من و تو شاید یه قدم، شاید یه سقف، شاید یه دنیا اونورتر، امشب نون تو آب زدن و خوردن. تو، صدای خرد شدن نون و زیر دندوناشون شنیدی؟ یا سرت تو لاک روزمرگی و  دو دو تا چار تای زندگیت بود؟

 

دیدی امروز یه پسر بچه شایدم یه دخترک پابرهنه، با هر آدامسی که می فروخت چطور تو چشای قرمز چراغ راهنما زل می زد و التماسش می کرد که دیگه سبز نشه؟

 

دیدی امشب یکی که اسمشو گذاشتن پدر چطور همه نداشته هاشو بغض کرد و غرورشو جلو بچه هاش نشکست؟

 

دیدی اون مادر ماتم زده با چه امیدی همه ی قرصای رنگارنگشو رو صفحه ی نقاشی دخترش کشید تا مبادا همکلاسیهاش مداد رنگیاشونو به رخ حوض رنگ و رو رفته ی دخترش بکشن ؟

 

نه ندیدی! تو هم چشاتو مث من بستی و نخواستی ببینی. تو هم خودتو زده بودی به فراموشی. یه چیزی به اسم انسانیت رو دوش هممون از همون لحظه‌ای که دورو برمونو دیدیم و دم نزدیم داره سنگینی می‌کنه. من طاقت این بار رو ندارم!

اومدم اگه شما تونستین با دوزار رنگ کردن کاسه ی یه کارتون خواب این بار رو سبک کنین. منم کمک کنین، بهم یاد بدین چطور میشه با زدن دو تا صفر از گوشه ی یه تراول پونصد هزار تومنی یا نه یه صد تومنی ناقابل، خنده رو رو لب اون کاسه ی همیشه منزوی نشوند؟

این چنین آموختم

آموخته ام

چیزهای کم اهمیت را تشخیص دهم و سپس آن هارانادیده بگیرم.


آموخته ام

که باخت در یک نبرد کوچک را به قصد برد در یک جنگ بزرگ بپذیرم .


آموخته ام

زندگی را از طبیعت بیاموزم ، چون بید متواضع باشم ، چون سرو ، راست قامت‌‌، مثل صنوبر ، صبور ، مثل بلوط مقاوم ، مثل رود ،روان ، مثل خورشید با سخاوت و مثل ابر با کرامت باشم .


آموخته ام

که اگر مایلم پیام عشق را بشنوم ، خود نیز بایستی آن را ارسال کنم .


آموخته ام

ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد ، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.


آموخته ام

دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند ولی آنرا متفاوت ببنند.


آموخته ام

کافی نیست فقط دیگران را ببخشیم ، بلکه گاهی خود را نیز باید ببخشیم .


آموخته ام

که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در قلب کسانی که دوستشا ن داریم ، ایجاد کنیم اما سال ها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشم .


آموخته ام

که دوستان خوب و واقعی ، جواهرات گرانبهایی هستند که به دست آوردن شان سخت و نگه داشتن شان سخت تر است .

 

آموخته ایم

که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند ، اما تمام شادی ها وقتی رخ می دهند که در حال بالا رفتن از کوه هستند.